وایخاله مرسی.
- خواهش می کنم عزیزم.خوش باشید.
- شما هم همین طور.
- خداحافظعزیزم.
- خداحافظ. شب خوش.
گوشی رو که گذاشتم مه گل پرید بغلم و صورتم روبوسید: - وای دختر خیلی ماهی.
- می دونم.
- چه خودخواه.
خواستم جوابش روبدم که گوشیم زنگ خورد.
- همین جا اِستپ تا من برم ببینم کیه!
- گوشیتو عوضکردی؟
- یه همچین چیزایی...بفرمائید.
- سلام آهو.
- سلام آقا شروین.
- عیدت مبارک.
- مرسی. عید تو هم پیش پیش مبارک.
- ممنون. چیکار می کردی؟
- کار خاصی نمی کردم. چی شده یادی ازماکردی!
- همین جوری گفتم عید رو بهت تبریک بگم.
- خب.
- چی خب؟
- تبریک گفتیدیگه.
- مثل اینکه مزحمت شدم.
- ای.
- اِی؟... یعنی مزاحم شدم؟
-گفتمکه...
- باشه فهمیدم. خب...بعد از تعطیلات می بینمت!
- کاری نداری.
- نه. شب بخیر.
- خدافظ.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو انداختم رو مبل.
مه گل - کیبود؟
- شروین.
- همون بابا لنگ درازه؟
- آره همون.
- با تو چی کارداشت؟
- خواست عید رو تبریک بگه.
- اونو که فهمیدم. می گم با تو چی کار داشت؟تو که گفتی اون کارا رو گذاشتی کنار!
- راستش خودمم نمی دونم چرا شمارشوگرفتم!
- خریت عزیزم. خریت.
- بی تربیت نشو هاااا.
- باشه اما خود دانی. دور این پسرا رو آ... آن... یه خط قرمز بکش که همشون سر تا پا یه کرباسن.
- گفتیپسرا یاد آرش افتادم. خبری ازش داری؟
- از اون روز که جزوه هاشو دادم بهش دیگهندیدمش.
- آخی. پدر عشق و عاشقی بسوزه!
- بمیرم برات. نه که تو هم اصلاً اهلشنیستی!
- کی؟ من؟
- نه پس من... کی بود تا هونام رو می دید از حال میرفت؟
- حالا دیگه.
خندید و گفت: - راستی جریان گوشیت چیه؟
- یه گوشی داغونگرفتم واسه این خطی که شمارشو شروین می دونه!
- وا...بیکاری دختر.
- نمی خوام شمارموبدونه!
- تو که حال و حوصلشو نداری واسه چی شمارتو بهش دادی؟
- همون کهگفتی... خریت.
- پس جناب خر زودتر بلند شو که بریم شام رو درست کنیم... راستیامشب که مهمون نداری؟
- چرا همین الاناس که بچه ها پیداشون بشه.
- تو که گفتیآدرس اینجا رو به کسی نمی دی!
- فرنوش خانم از دهنش در رفته که می دونه خونه یمن کجاست. همه زنگ زدن به من که می خوان سال تحویل رو تو خونه من باشن!
- پسواسه همین انقدر غذا درست کردی!
- اوهوم.
مه گل سالاد رو درست کرد و من هممیوه و شیرینی رو تو ظرف چیدم و گذاشتم روی میز که زنگ آیفون رو زدن: - کیه؟
- احوال آهو خانوم. مهمون نمی خوای؟
خندیدم و گفتم: - بفرمائید. بچه ها طبقه سومههـــــا.
در ورودی رو باز کردم. بچه ها با سر و صدا و خنده از پله ها بالا میاومدن. مه گل کنارم وایستاد و گفت: - نصف شبی چه حوصله ای دارن.
بهش خندیدم وگفتم: - اینا اینجورین. روز و شب حالیشون نیست.
اولین کسی که دیدم یاسمن بود کهبا خنده گفت: - وای خدا. نمردیم و خونه ی این خوشگل خانوم رو دیدیم.
- سلام.
- علیک سلام... به به سلام مه گل خانم!
عرشیا - سلام آهو. چه عجبماخونه ی تو رو دیدیم!
رهام - سلام دختر دایی. به به چهخونه ی نازی.
- سلام خوش اومدید.
پارسا و هیوا هم اومدن بالا.
پارسا - آخهمن به تو چی بگم دختر؟ طبقه سوم چرا خونه گرفتی؟ نمی گی این خانم من سختشه بیادبالا.
هیوا - عزیزم چرا عصبانی می شی؟
پارسا - خب الان تو خسته می شی. بچه مبه من بد و بیراه می گه که چرا تو رو انقدر راه بردم.
هیوا گونه ی پارسا روبوسید و گفت: - قربونت برم که انقدر ماهی.
پارسا سرخ شد و گفت: - این کارا روجلو اینا انجام نده. پررو می شن.
رهام - حالا بیاین تو... تو راهرو جای دل وقلوه گرفتن نیست.
فرنوش که تازه اومده بود بالا گفت: - واقعاً که. یه کمی هم بهفکر دل این بنده خداها باشید. هوس می کنن!
پارسا - می خواستن مثل من زرنگ باشنکه الان افسوس نخورن. آهو برو واسه خانومم یه اسپند دود کن. اینا چشمشونشوره!
هیوا دست پارسا رو گرفت و بهش خندید.
یه لحظه دلم یه جوری شد. خوش بهحال هیوا. یکی رو داره که بهش تکیه کنه!
مه گل - بیا این ور تر آهو. فرنوش میخواد بیاد تو!
- آخ ببخشید. یه لحظه حواسم پرت شد.
فرنوش - تکرارنشه.
- دیگه چی؟... آخ تازه یادم افتاد. این چه آشیه واسمپختی؟
در حالی که سعی می کرد از دستم فرار کنه گفت: - به جون تو از دهنم پرید. این رهام هم که ول کن نیست.
- وای خدا. چه قدر بگم اون صاحب مرده رو ببند.
- تکرار نمی شه. حالا بدو بیا که مهمونات منتظرن!
****
- چند دقیقه دیگه سالتحویل می شه. بدویین دیگه.
پارسا - عزیزم. خانم من نمی تونه رو زمینبشینه.
مه گل یه صندلی براش آورد. پارسا به هیوا کمک کرد تا بشینه و بعد خودشکنار پاش نشست و سرش رو گذاشت رو پاهای هیوا.
رهام با حسرت بهش نگاه کرد و گفت: - کوفتت بشه. تو که نمی ذاری من حتی یاسمن رو بغل کنم.
- آخه می دونم چه قدرهیزی!
- من؟... همه می دونن از من قابل اعتماد تر و چشم پاک تر کسی نیست!
- اِ...پس اون کی بود که پارسال می گفتمامردها فقط...
رهام پرید وسط حرفش و گفت: - خب حالا. اون موقع یه چیزی از دهنم دررفت.
یاسمن - نه نه. می گفتی پارسا.
رهام - حالا تو هَم گیر دادی!
- وایبچه ها بسه دیگه. الان سال تحویل می شه!
مه گل تلویزیون رو روشن کرد.
عرشیا - سه دقیقه مونده.
همه نشستن دور سفره هفت سین.
فرنوش - حالا همه آرزوکنن.
تو دلم گفتم: - «هونام.» مه گل زد تو پهلوم و در گوشم گفت: - حدس می زنم چیآرزو کردی.
- امروز فضول شدی. می ذاری آرزو کنم یا نه؟
- نه. بزار من آرزوکنم... خدایا این هونام بیاد خواستگاری این دختره ی پلاسیده و پژمرده. منم به آرشبرسم! وای چه قدر خوبه. نه؟
- خل و چل.
- نظر لطفته!
نگاهم رو بین بچه هاچرخوندم. فرنوش چشماشو بسته بود و تند تند یه چیزی رو می خوند. یاسمن هم قرآن میخوند. رهام هم با یه نگاه خاصی به یاسمن چشم دوخته بود. هیوا هم موهای پارسا رونوازش می کرد و یه چیزی می گفت که پارسا هر لحظه چهرش خندون تر می شد. مه گل هم شمعها رو روشن می کرد و زیر لب چیزی می گفت. اما من آرزویی به ذهنم نمی رسید! فقط تودلم گفتم: - «خدایا منو به هر کی که خوشبختم می کنه برسون!»
توپ سال تحویل کهتوی خونه به صدا در اومد همه با خنده با هم روبوسی کردیم و به هم تبریک گفتیم. رهامهم چون از هممون بزرگتر بود بهمون عیدی داد. خلاصه اون شب خیلی خوش گذشت. فقط جاییه سه نفر خالی بود. هونام و پریا و... بابام!
******
- من نمی آم.
- خواهش می کنم آهو.
- یگانهاصرار نکن! از وقتی اون کارو کردی به خودم قول دادم که دورتو خط بکشم و دیگه...
- آهو تند نرو... همه هستن. تو هم بیا. خوش می گذره به خدا!
- نه.
- جانیگانه.
- قسم نخور.
- هونامم هستا.
- نمی...خیلی خب می آم. آدرس روبگو.
خندید و آدرس رو گفت. لباس پوشیدم و راه افتادم. جلوی خونشون ماشین رو پارککردم و زنگ آیفون رو زدم: - کیه؟
- آهو هستم.
- اومدی دختر!
و در رو بازکرد. خونشون یه حیاط بزرگ داشت. شاید بزرگتر از حیاط خونه یما. یه خونه ی سه طبقه بود. یگانه اومد تو بالکن و گفت: - از این پله ها بیا بالا.
یه پله می رفت به طبقه سوم. رفتم بالا و باهاش رو بوسیکردم: - عیدت مبارک خانوم!
- مرسی. عید تو هم مبارک... پس بقیه کجا هستن؟
- می دونی...کسی قرار نیست بیاد!
- چی؟
- من فقط می خواستم باهات صحبت کنم. مهمونی درکار نیست!
- منو مسخره کردی؟
- نه به خدا.
- واقعاً که.
ازجایم بلند شدم که دستم رو گرفت و گفت: - جان من نرو. بزار حرفم رو بزنمآخه.
نشستم سر جام و گفتم: - خب بفرما.
- ببین من از طرفآریا ازت معذرت می خوام. یعنی هم از تو و هم از هونام. بابت اون روز تودانشگاه.
- باشه. منم می گم بخشیدم... حالا می تونم برم؟
- نه تو رو خدا. آخهبه حرف من گوش دادن چه قدر از وقت تو رو می گیره؟
- هیچی. می گفتی!
- آریا ازمن خواست که بابت اون شب هم ازت معذرت خواهی کنم که...
- یه لحظه صبر کن. یهچیزی یادم اومد. تو گفتی هونام هم اینجا هست. پس می دونی که هونام منو دوست داره؟اون روز هم که آدرس خونه رو دادی و صبح کله سحر اومده بود جلوی خونه وایستاده بودتا من برم کنار پنجره... تو یه حدسهایی زدی! آخه چرا اون شب زنگ زدی و گفتی که منباید با آریا ازدواج کنم؟ چرا مادر آریا اون جوری با من حرف می زد؟ واقعاً که... تومثلاً دوستی... تو... تو فقط به فکر خودتی و خانواده ی خودت! بیچاره علی. معلومنیست اونو می خوای به چی بفروشی! دوستی منو که به پسر داییت فروختی. اصلاً منموندم، تو به چه حقی واسه من تکلیف تعیین می کنی که باید با اون پسر دایی دیوونت...
- تند نرو آهو... تند نرو. اون دیوونه...
- هست.
- نیست.
- هستعزیزم. هست.
- اون فقط ثبات اخلاقی نداره که اونم وقتی پیش تو و با یاد تواِبهتر می شه.
- هه... وای خدا ببین کار من به چی رسیده... یگانه بفهم من از آریابدم می آد!
- اما اون تو رو دوست داره...
- چه فایده... من ازش متنفرم!
- آهو اون...
صدای ملودی شادی توی حیاط پیچید. یگانه با لبخند بهم نگاه کرد وگفت: - بیا اینجا.
- دیگه چیه؟
- بیا.
رفتم کنارش وایستادم. آریا تو حیاطروی تخت نشسته بود و گیتار می زد. یه لحظه به بالکن نگاه کرد. چشماش از تعجب گرد شد .خندید. از اون خنده هایی که هر وقت تو دانشگاه به روم میزد، دلم می خواست با مشتبکوبم تو دهنش.
سرش رو انداخت پایین و شروع کرد:
«آهای خوشگل عاشق
آهایعمر دقائق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گلهیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو»
گیتار روگذاشت کنار و با صدای بلندی گفت: - آهو ...خیلی دوست دارم. چرا نمیفهمی؟ آخه به چهزبونی بگم؟
یگانه - دیدی آهو؟
هه... به همین خیال باش. خیلی فیلمید بهخدا!
کیفم رو برداشتم و از پله ها پایین رفتم. آریا جلوم رو گرفت و گفت: - تانگی دوستم داری نمی ذارم از اینجا بری.
- ببینید آقای به اصطلاح محترم، اگه یهدفعه... فقط یه دفعه دیگه مزاحم بشی...
دستم رو گرفت و کشید طرف خودش. حالم ازشبهم می خورد! با زانوم زدم زیر شکمش و فرار کردم. صدایش رو که با فریاد اسمم رو صدامی کرد، تنم رو می لرزوند. خودشو بهم رسوند و دستم رو گرفت و گفت: - آره بدو. بایدمبدویی. با وجود کسی مثل هونام، منم بودم همین کارو می کردم!
- اِ...تو که میدونی چرا دنبالمی و ولم نمی کنی؟
- برای اینکه مثل روزبه نیستم. من روزبه نیستمکه دوستت داشته باشم و ازت خجالت بکشم. روزبه احمق بود. به هونام گفت که دوستتداره. اونم حسابی گوشمالیش داد، اما... اما من روزبه نیستم!
- منم با تو ازدواجنمی کنم!
- حالا می بینی!
- می بینیم!
- خودت خواستی.
- تو هیچی نیستیآریا... هیچی.
دستم رو از دستش کشیدم بیرون: - دفعه ی دیگه دستمو بگیری ...
یگانه دوید سمتمون و گفت: - بچه ها بسه دیگه...آریا برو تو خونه
- نیازینیست عزیزم... من رفتم... تو هَم دیگه دوست من نیستی یگانه. بدجوری دلمو سوزوندی! خیلی نامردی.
دویدم و از خانه رفتم بیرون. توی ماشین نشستم و رفتم سمت خونه ی مهگل اینا. یه sms واسم اومد.از طرف شروین بود: - «سلام آهو. امروز بریم یه چرخیبزنیم؟»
-«نه.حوصله ندارم شروین.بزار برای فردا»
-«باشه بداخلاق!»
گوشی روگذاشتم تو کیفم. حوصله مه گل هم نداشتم. راهمو کج کردم سمتخونه.
****
با حولهموهامو خشک کردم و یه لاک از روی میز توالت برداشتم و روی تخت نشستم. داشتم لاک میزدم که گوشیم زنگ خورد: - بله؟
- سلام.
- سلام چهطوری؟
- خوبم توچی؟
- ای... میگذرونیم.
- با درس ودانشگاه چی کار می کنی؟
- حالت خوبه شروین؟ هنوز هفته اول عید تموم نشده!
- آه... بله. اصلاً حواسم نبود.... خب... اِم... یه چیز بگم قول می دی انجام بدی؟
- اگه بتونم، چرا که نه!
- امروز بی کاری؟
- آره.
- خدارو شکر.
- چی؟
- هیچی... امروز که بیحوصله و اخمو و بداخلاق نیستی؟
- نه... راستش تازه از حموم اومدم و خیلیسرحالم!
- آخیش چه خوب... حالا که انقدر خوب شدی یه امروز رو با من می آی بیرون؟
- اووم... نمی دونم!
- تو رو خدا آهو.
راستش حوصلم سر رفته بود. چی از اینبهتر.
- باشه.
خندید و گفت : - وای خدا جون مرسی... ساعتپنج میام دنبالت.
- نه. خودم میام.
- چرا؟
- حالا دیگه... کجاباید بیام؟
آدرس رو گفت وخداحافظی کرد. من هم وقتی لاک ناخن هام خشک شد، موهامو شونه کردم و لباس پوشیدم. یهخورده آرایش کردم و رفتم پایین. سوار ماشین که شدم به خونه ی بابا زنگ زدم. فرنوشبرداشت: - بله؟
- سلام!
- شما؟
- یعنینشناختی؟
- اِ...سلام آهو. ببخشید اینا انقدر با اعصاب من بازی کردن که دلم می خواد خودمو بکشم. الانم اصلاًتو باغ نیستم!
- چی شدهمگه؟
- این عرفان وخواهراش پاشونو کردن تو یه کفش و می گنمافرنوش وپسندیدیم و دوست داریم عروسمون بشه!
- غلط کردن. خب بعدش؟
- هیچی. این ننه بابای منم می گن کی بهتر از هرکول. بیا برو با اینازدواج کن!
- مگه یه تختتکمه.
- منم همین رو می گم. آخه یکی نیست به اینا بگه یه دختر شونزده ساله رو چه بهازدواج!
- وا... . نکنیاین کارو هـــا.
- خودم میدونم بابا. اما مگه مامان بزرگ دست برداره؟ هی می گه همین خوبه همینخوبه!
- اون خیلی بی جاکرد! مگه تو خودت عقل و شعور نداری که واسه خودت تصمیم بگیری؟ منو ببین. منم حرفاون رو گوش دادم که حالا هیچی واسم نمونده! اگه یکم جلوش وایمیستادم الان وضعیتماین نبود!
- راست می گی! منم حالشو می گیرم. فکر کرده کی هست!
- اگه چند دقیقه صبر کنی منم رسیدم اونجا. اون وقت با هم حالشو میگیریم!
- جون من؟ الانکجایی؟
- سرکوچمون.
- پس تا بیستدقیقه دیگه رسیدی. نه؟
- اوهوم. فعلاً هیچی نگو تا بیام... منم کلی کار دارم باهاش.
- چی کار؟
- هیچی فقط می خوام حالشو بگیرم! خیلی وقته باهاشدعوا نکردم.
ریز خندید وگفت: - پس بدو بیا که دخترعمت تنهاس!
- الهیبگردم... ببینم مجسمه ابوالهول خونس؟
خندید و گفت: - اگه منظورت داییه، نوچ. هنوز نیومده.
- چه بد. می خواستم جلوش حال مادر گرامیش روبگیرم.
- یادت رفته آهو. امروز پنجشنبس. دایی سر خاک زن داییه!
- ای وای اصلاً حواسم نبود. پس بابا الاناس که پیداشبشه!
- فکرکنم.
- فعلاً خدافظ .
- خدافظ.
گوشی رو گذاشتم توکیفم. طفلک فرنوش. بیچاره فقط شونزده سالشه. وقتی تصور می کردم وقتی دارم از فرنوشدفاع می کنم قیافه مامان بزرگم چه شکلی می شه، کلی کیف میکردم.
مامان بزرگم از اوندیکتاتورا بود. به زور بابام رو وادار کرد که از هیجده سالگی ازش جدا شم. چند ماهیتو خونش زندگی می کردم. که خدا کنه هیچ وقت اون روزا نیاد. بعد از اونم یه کاری کردکه پریا برخلاف میلش با بابام ازدواج کنه و منو فرستاد به امون خدا. بازم دم بابامگرم یه خونه واسم خرید!
مامان بزرگم از اون فتنه ها بود. اصرار داشت بهش بگیم مامانی امامابهش می گفتیم خانم جون تا حرص بخوره. اه اه زنیکه پیر سگجون. هفتاد رو هم گذرونده بود اما نمی خواست بمیره.
روبرو خونه پارک کردم و پیاده شدم. زنگ آیفون روزدم.
پریا برداشت: - کیه؟
- درو باز کن پری.
- آهوتند بیا تو که اوضاع خرابه.
خندیدم: - اِ...از این به بعدش رو ببین.
درو هل دادم و پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا و کتونیم رو درآورد و رفتمتو خونه. اوضاع واقعاً خنده دار بود. مامان بزرگم نشسته بود رو زمین و داد می زد. ماشاا... صداش از صد تا مرد هم کلفت تر بود: - دختره ی ... مگه خری که می گی نه؟ از خداتمباشه!
فرنوش - نیست خانمجون! من نمی خوام ازدواج کنم... بابا من شونزده سالمه!
- غلط کردی. نزار کاری کنم که از فردا نتونی مدرسهبری! بدبخت من هم سن تو بودم مامانت تو شیکمم بود و پویا و پرهام دو سه سالشونبود.
- خانم جون اون واسهپنجاه سال پیشه. مافرق داریم. بابا اصلاً به شماچه؟
-خفه شو دختره یگستاخ. تو خیلی بیجا کردی که به این پسره جواب منفی بدی. باید ازدواجکنی.
رفتم رو مبل نشستم وبا صدای بلندی گفتم: - که چیبشه. مثل شما با زور و کتک ببرنش خونه ی شوهر؟ تا از صبح تا شب از شوهرش توهینبشنوه و تحقیر بشه و اسمش هم این باشه که فلانی شوهر کرده. اونم چه ازدواجی، کهعقده لباس عروس تو دلش بمونه! که آرزوی یه روز خوب داشته باشه. که روزی صد بارآرزوی مرگ کنه وقتی می بینه شوهرش به جز اون با یکی دیگه ازدواج کرده... یا نه... تا روزی که زندس حسرت بخوره که چرا جوونی نکرده... نه خانم جون الان فرق کرده! مننمی زارم زندگی فلاکت بار شما سر دختر عمم بیاد! فکر کردین نمی دونم که داشتین بابارو مجبور می کردین به یکی که اصلاً دوستش نداشت ازدواج کنه؟ می دونی از کجا فهمیدم،عمه گفت! گفت پرهام از منصوره متنفر بود و فقط چون جد در جد یه نسبتی با خانم جونداشت، بیچاره بابام باید بدبخت می شد. اما بابام زرنگ بود و با کسی که عاشقانهدوستش داشت ازدواج کرد! منم همین کارو می کنم! فرنوش و عرشیا و یاسمن و رهام همهمین کارو می کنن! به کسی هم هیچ ربطی نداره! مخصوصاً شما چون انقدر عقده تو دلتونهکه همشو دارین سر نوه هاتون خالی می کنین... اون از من که به زور از بابام جداکردین. این از هیوا که داشتین الکی الکی بدبختش می کردین. اون از عرشیا که به اجبارفرستادینش خارج از کشور و وقتی فهمیدین قراره یه عروس فرنگی گیرتون بیاد هزار تاشرط و شروط براش گذاشتین. یا آیدین بیچاره، اون طفلک به خاطر شماس که ده ساله بهخانوادش سر نزده! اینم بازی جدیدتونه! بابا بفهمینماهم آدمیم خانم جون. مادخترا هم دل داریم. حق انتخابداریم! آرزو داریم! آخه چرا... چرا خودتون رو نخود هر آشی می کنین و دستور میدین؟
این فرنوش هم ازعرفان خوشش نمیاد... یا اصلاً خوشش میاد.! به شما ربطی نداره! بفهمین خانم جون. اوندوم دبیرستانه. شونزده سالشه. هنوز دست چپ و راستش رو نمی تونه تشخیص بده. اون وقتبیاد ازدواج کنه... هه خنده داره به خدا... من حرفام رو زدم. اما خدا شاهده اگه بهزور بخواین کاری کنین که ازواج کنه، می شه همخونم! دیگه نمی زارم دست کسی بهش برسه! از من گفتن بود!
باورم نمیشد که صدامو تا این حد بالا برده باشم. سکوت سنگینی که تو خونه بود، نشون می داد چهقدر همه شوکه شدن. رفتم سمت چوب لباسی و مانتو و شال فرنوش رو برداشتم و دستش روکشیدم و خواستم از خونه برم بیرون که چشمم به بابام افتاد. یه جوری نگام می کرد. نگاش مخلوطی از حسرت و پشیمونی و افتخار بود. شاید اینا به هم ربطی نداشته باشن،اما نگاه بابام همین بود!
- من فرنوش رو می برم خونم. تا سیزده بدر پیش منه... هیچ کسی هم حقنداره بیاد دنبالش! اون خودش حق انتخاب داره.
به عمم که یه گوشه نشسته بود و گریه می کرد نگاهکردم. دلم براش سوخت. رفتم بغلش کردم که صورتمو بوسید و گفت: - تو ...تو حرف نداری آهو. خیلی خانمی دخترم. مواظب فرنوش باش!
دستش روبوسیدم و گفتم: - کاری نکردمعمه. فقط حقیقتو گفتم!
ازجام بلند شدم و دست فرنوش و رو گرفتم و از خونه رفتیم بیرون. همین که تو ماشیننشستیم فرنوش یه جیغ بلند کشید و دستش رو دور گردنم حلقه کرد و شروع کرد صورتموبوسیدن.
- دختر تو محشری. وای خدا جون عاشقتم که همچین دختر دایی گلی نسیبم کردی.
- خیلی خب. بادمجون دور قاب چینیبسه.
دستش رو از گردنم جداکردم که شروع کرد به دست زدن. منم ماشین رو روشن کردم و راهافتادم: - نمی دونی آهو وقتیاون حرفا رو می زدی قیافش چه شکلی شده بود... وای داشت میمرد!
- نترس اون تا حلوامن و تو رو نخوره بمیر بشر نیست.
- اما به جون آهو داشت می مرد. فکر کنم تا الان سکته کردهباشه.
نزدیک خونه بودیم کهگفت: - منو داری کجا میبری؟
- مگه کر بودی؟ می آیپیش من دیگه.
- بابا ایول.
- فقط بهت بگم آدرس وشماره تلفن خونه رو به کسی...
- باشه خیالت راحت باشه.
سر کوچه ترمز کردم و کلید رو دادم بهش و گفتم: - من فعلاً کار دارم و خونه نمی آم. رفتی خونه بهآب ماهی رو عوض کن. میوه هم تو یخچال هست. هله هوله هم تو کابینت کنارگازه.
- می دونم... حالاکجا می خوای بری؟
- اینفضولیا به تو نیومده.
- جان من.
- برو بهت گفتم. مه گل هم زنگ زد بگو ساعت نه ده بهم زنگ بزنه.
- باشه. اما نگفتیــــا.
- فرنوش می زنمتا. پیاده شوببینینم!
از ماشین پیادهشد و دست تکون داد. منم رفتم همون کافی شاپی که شروین گفتهبود!
- به به بالاخرهماشما رو زیارت کردیم.
- سلام. حوصله غر زدن ندارم شروین.
- بله می دونم.
- چهطوری؟
- خوبم
زل زد بهم کهگفتم: - تا حالا آدم ندیدی؟
- اونو کهفراوون دیدم. خوشگل ندیدم. تو هم که ماشاا... روز به روز خوشگل تر می شی. آدم نمیتونه نگات نکنه!
- تو هم هنوزاون اخلاقت رو داری؟
- نمی شهترکش کرد!
- فکر کنمآخرین دفعه ای که اینو گفتی رو یادت باشه.
خندید و بهجای زخم پیشونیش اشاره کرد و گفت: - تنها چیزی که تا آخر عمرم یادم نمی ره!
- پس دیگه تکرارش نکن.
خواست چیزیبگه که پسر جوانی کنارش ایستاد: - چی میل دارید؟
شروین - آهو؟
- نسکافه لطفاً.
شروین - برای منم قهوه بیارید.
وقتی که پسرهرفت شروین گفت: - خب نگفتیبالاخره چی شد که رضایت دادی به من افتخار بدی و بیای بیرون؟
- دلم برات سوخت!
- آهان ازاون لحاظ می گی.
- خب...توبرای چی گیر دادی به من؟
- همینجوری!
- همین جوری نداره آقا!
- فکر کن جون یه دوست قدیمی هستی.
- آهان. دلیل بیار!
گوشیش زنگخورد: - ببخشید یه لحظه... سلام شکیبا. چه طوری؟
از جایش بلندشد و همین جور که از میز فاصله می گرفت با شکیبا حرف می زد. چند دقیقه بعد همونپسره اومد و فنجون قهوه رو گذاشت جلوم که گفتم: - بزارید اونجا. من نسکافهداشتم!
خندید وجاشون رو عوض کرد و بعد یه کارت از تو جیبش درآورد و گفت: - من صاحب این کافی شاپم. فعلاً گارسون نیست وجورش رو من باید بکشم... خوشحال می شم بهم زنگ بزنین!
کارت رو گرفت جلوم. ازش گرفتم و پارش کردم و گفتم: - خجالت بکش.مرتیکه پررو.
ازجام بلد شدم و از کافی شاپ بیرون اومدم. شروین با دیدنمگفت: - چیشده؟
- شروین من می رم خونه.
- باز چی شده؟
- پسره یبیشعور اومده شماره می ده. انگار کوره و تو رو نمی بینه!
- ... خورده. بزار ببینم چی می گه!
تا خواستم جلوشو بگیرم رفت تو. منم حوصله ی دیدن دعوا نداشتم. سوارماشین شدم و رفتم سمت خونه.
***
فرنوشدر خونه رو باز کرد و گفت: - چی شد؟ نرفته برگشتی!
- این فضولیابه تو نیومده.
- اوهببخشید... اما خودمونیم انگار بادت رو خالی کردن. همچین شل و پژمردهای!
- فرنوش حوصله ندارم به خدا.
- چی شده مگه؟ این نشد یکی دیگه.
- خفه شو لطفاً.
- دیگه بیادب نشو.
لیوان رو ازرو میز برداشتم و گرفتم سمتش و گفتم: - اینجا خونتون نیست که بلمبونی و مامانت جمع کنه. هر چی خوردی جمع میکنی...! برو برام یه شربت درست کن که حسابی تشنمه.
- امر دیگری باشد.
- فعلاًهمیناس تا بعد.
- پررو.
از جام بلند شدم و رفتم طرفش که جیغ کشید و فرارکرد.
نظرات شما عزیزان: